شب رهایی

ساخت وبلاگ
ابر های سیاه اسمان شب را سیاه تر از قبل کرده بود باران شدیدی درحال بارش بود انگار اسمان در مصیبت عزیزی تا قطره ی اخر خودش را می گریست باد درجلویی اورژانس را بهم می کوبید رها دکتر شیفت روی صندلی دفترش که پنجره کوچکی رو به در اورژانس داشت نشسته بود و مشغول نگاه کردن به گردنبند کوچک نقره ای بود که از تمام حروف نقش بسته به رویش تنها حرف آ قابل خواندن بود رها غرق افکار خودش بود که ایا...
ما را در سایت ایا دنبال می کنید

برچسب : رهایی, نویسنده : boghze2 بازدید : 31 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 4:29